ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد» …
|
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد. به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد. کوچ تا چند؟. مگر می شود از خویش گریخت. بال تنها غم غربت به پرستوها داد. اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست. غربت آن است که یاران ببرندت از یاد. عاشقی چیست؟. به جز شادی و مهر و غم و قهر؟. |
|
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون باد. به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت. بالْ تنها غم غربت به پرستوها داد اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست |
|
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد . کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت «بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد . انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست |
|
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد» به «گرفتار… رضـــا. ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد». به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد. کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت. «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد. اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست. غربت آن است که «یاران» ببرندت از … |
|
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست |
برچسبها:فاضل نظری - ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون «باد» به ..., فاضل نظری - ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد ..., ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون «باد» به «گرفتار, ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون «باد» به «گرفتار, ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد/ فاضل نظری